استاد بازیگری ؛ مارلون براندو

همفری بوگارت جایی به تمسخر یاتحسین گفته است:"کاری راکه ما با کت و شلوار کردیم، اوبا زیرپوش میکند." حتی اگر این تنها نقل بوگارت باشد، همه میدانند که او تنها شایسته مارلون براندوست. اسطوره ای که درجوانیش با الیا کازان اوج گرفت. در میانسالی اش با کاپولا درخشید ودر کهنسالی – وقتی دیگر هیچ شباهتی به براندو نداشت – در تنهایی جزیره اش غروب کرد. یک قرن بعداز تولد سینما و 4 سال بعداز مرگ براندو عدد آدم هایی که او را بهترین بازیگر تاریخ سینما میدانند، با ابهت "پدرخوانده" برابری میکند. مصاحبه زیر راکه به اعتبار روزنامه گاردین، درفهرست بهترین مصاحبه های قرن بیستم قرار دارد، ترومن کاپوتی – جنایی نویس معروف آمریکا – در1957 بابراندو انجام داده است ؛ وقتی تنها با 33 سال سن و یک کارنامه 8 فیلمی ، 4 بار نامزد اسکار شده بود و اولی اش راهم برای "دربارانداز" برده بود؛ براندویی که داشت خودش را برای یک افول 15 ساله آماده میکرد تا دوباره با"پدرخوانده" به اوج برگردد و در"آخرالزمان" پایان دهه هفتاد خاموش شود.

 


--- زن جوان طبقه چهارم هتل میاکو در کیوتو، قبل از آنکه مرا از هزارتوی راهروها بگذراند، قول داد مقصدمان"اتاق مارون" باشد. ژاپنی ها "ل" ندارند ومنظور او هم از مارون ، مارلون است. مارلون براندو که برای بازی در فیلم "سایونارا"به ژاپن آمده است، میگوید:" اوه، سلام7 شده، آره؟". قرارمان ساعت 7 بعدازظهر به صرف شام بود ومن تقریبا 20 دقیقه دیر کرده ام."کفشاتو بکن بیا تو.کارم تقریبا تمومه" همه خرتو پرت هایش هوه میخورند. پیراهن ها، جوراب ها، کلاهها و کراوات ها مثل تن پوش یک مترسک لخت شده، اینجا و آنجا رهاشده اند.همین طور چندتا دوربین، یک ماشن تایپ، یک ضبط صوت، یک بخاری برقی، تکه های میوه نیم خورده و یک پشته کتاب که از "خارجی" کالین ویلسون گرفته تا مجموعه مناسک بودایی، مدیتیشن ذن و آیین های روحانی هندو به چشم می آید اما از داستان هیچ خبری نیست. او- به روایت خودش- هرگز لای هیچ رمانی راباز نکرده است؛ دقیقا از 3 آوریل 1924؛ روزی که روزی که در اوماهای نبراسکا به دنیا آمد.

 

متن کامل را در بخش ادامه مطلب بخوانید.

-- زن جوان طبقه چهارم هتل میاکو در کیوتو، قبل از آنکه مرا از هزارتوی راهروها بگذراند، قول داد مقصدمان"اتاق مارون" باشد. ژاپنی ها "ل" ندارند ومنظور او هم از مارون ، مارلون است. مارلون براندو که برای بازی در فیلم "سایونارا"به ژاپن آمده است، میگوید:" اوه، سلام7 شده، آره؟". قرارمان ساعت 7 بعدازظهر به صرف شام بود ومن تقریبا 20 دقیقه دیر کرده ام."کفشاتو بکن بیا تو.کارم تقریبا تمومه" همه خرتو پرت هایش هوه میخورند. پیراهن ها، جوراب ها، کلاهها و کراوات ها مثل تن پوش یک مترسک لخت شده، اینجا و آنجا رهاشده اند.همین طور چندتا دوربین، یک ماشن تایپ، یک ضبط صوت، یک بخاری برقی، تکه های میوه نیم خورده و یک پشته کتاب که از "خارجی" کالین ویلسون گرفته تا مجموعه مناسک بودایی، مدیتیشن ذن و آیین های روحانی هندو به چشم می آید اما از داستان هیچ خبری نیست. او- به روایت خودش- هرگز لای هیچ رمانی راباز نکرده است؛ دقیقا از 3 آوریل 1924؛ روزی که روزی که در اوماهای نبراسکا به دنیا آمد.

تا شام را بیاورند، بالشی زیر سرش می کشد، پلک هایش را ول میکند و بعد میبندد. حرف که میزند، صدایش – صدای عاری از احساسی که همزمان آموخته و ناپخته است – انگار از سرزمین های دنج و دور می آید.

"این 8-9 سال خیلی بهم ریخته بودم.شاید دوسال آخرش یکم بهتر شده؛ کمتر لابلای اتفاق ها بُر خوردم . پیش روانکاو رفته ای؟ اولش میترسیدم.می ترسیدم خلاقیتم ازبین بره. اگه آدم معمولی 7 تا تجربه حسی داشته باشه آدم حساس 50 تا داره. آدم های حساس خیلی آسیب پذیرن. هرچی حساس ترباشی، دهنت بیشتر سرویس میشه. هیچ وقت خودتو جلوی احساست ول نکن چون همین که هست، همیشه زیاده.روانکاوی کمک می کنه. به من که کمک کرد ولی بازم این 8-9 سال خیلی بهم ریخته بودم، البته..."

صداهمچنان جاری است. مثل خیلی از خودشیفته ها، اوهم تک گویی را دوست دارد. به روایت خودش؛"آدم های دوروبرم هیچوقت چیزی نمیگن؛ انگار فقط دلشون میخواد حرفای منو بشنون، واسه همینم همه حرفارو من میزنم."

همین طور که نگاهش میکنم اولین برخوردم بااو زنده میشود؛ یک بعدازظهر زمستان 1947 درنیویورک.رفته بودم جلسه تمرین نمایش "اتوبوسی بنام هوس" که اسم براندو-درنقش استنلی کووالسکی- با آن سر زبان ها افتاد. اما آن بعدازظهرهنوز چنین کسی را نمی شناختم. خیلی زود رسیدم و در سالن، تنها یک مرد جوان عضلانی درازبه دراز روی میزی بالای سالن خوابیده بود.به خاطر تی شرت سفید و شلار کتانی کلفت و بدن ورزشکاری اش(بازوهایی ثل وزنه بردارها و سینه ای مثل اطلس؛ هرچند که یک جلد از "مقالات زیگموند فروید" روی آن جاخوش کرده بود.) فکر کردم کارگر صحنه است یا تا وقتی چهره اش را از نزدیک ندیدم ، فکر میکردم کارگر صحنه است.صرت پیش روی من هیچ ربطی به آن بدن ورزیده نداشت؛ ترکیب فوق العاده ای بود؛ حاصل از نشاندن یک لطافت و ظرافت تقریبا فرشته وار روی چهارچوب خوش فرمی از مردانگی. براندوی الآن – همین کسی که روی تاتامی ولو شده است و لابلای جریان بی وقفه کلمات، به سیگارهای فیلتردار، پک های رخوتناک میزند – البته آدم دیگری است، بدنش باریکتر شده و پیشانیش با عقب نشینی موها بالاتر رفته است. چشم هایش هم فرق کرده اند؛ حالا به مردم با اطمینان نگاه میکند و همین طور باچیز دیگری که اسمش فقط میتواند احساس دلسوزی و رقت باشد؛ گویی ساکن عوالم فهمی و ادراکی است که بقیه- به رغم دلسوزی و تاسف او- پا به آن نگذاشته اند.

ظرافت استوار چهره اش هنوز پابرجاست. یا تقریبا پابرجاست. از همان گوشه ای که هستم می پرسم:"دماغت چطوری شکست؟"

"البته نمیخام بگم همیشه ماتم گرفته ام . یادمه یه روز آوریل تو سیسیل بودم، هواگرم بود و همه جا پرگل. گلها رودوست دارم؛ اونایی که بو دارن؛ مثل یاس. به هرحال تنهایی رفتم تویه زمین پرگل دراز کشیدم. خوابم برد.خیلی حال داد. شادشدم.اون موقع شاد بودم.چی؟ چیزی گفتی؟"

"گفتم دماغت چطوری شکست؟". انگار که چیزی مثل آن چرت سیسیلی از خاطرش گذشته باد، گل از گلش میشکفد؛ "سر اتوبوسی بنام هوس  با بعضی از بچه های پشت صحنه می رفتیم توی موتورخونه سالن و  مسخره بازی درمیاوردیم. یه شب بایکیشون دست به یخه شدم و ترق! رفتم بیمارستان. دمام واقعا داغون شده بود.گذاشتم شگسکته بمونه. خیلیا گفتن درستش کنم. گفتن صورتم زمخت شده."

پای براندو در1949 برای بازی در نقش اول فیلم"مردان" به هالیوود باز شد؛ فیلمی که به مجروحان نخاعی جنگ می پرداخت. خود براندو نگاهش به سینما را اینطوری خلاصه میکند:" اگه تو این کارموندم فقط بخاطر اینه که هنوز جسارت پس زدن پول رو ندارم."

سکوتی راکه در میان گفت و گویمان ایجاد میشود، فورا برطرف میکند؛ " البته سینما هیلی قابلیت داره؛ میتونی به کلی آدم حرفای مهم بزنی؛ درباره تبعیض و نفرت و تعصب". روز آمدنش به توکیو به60 نفر خبرنگار گفته بود که بازی در سایونارا را بخاطر تم ضد تعصبش قبول کرده است و همینطور بخاطر " فرصت گرانقدر" کارکردن با جاشوا لوگان. ولی زمان گذشته است و حلال براندو طور دیگری فکر میکند؛"دیگه مایه نمیذارم . می خوام همینطور دیالوگا رو بگم و بیام بیرون . بعضی وقتا فکر میکنم کسی هم فرقشو نمیفهمه. چند روز اول خواستم بازی کنم ولی یه چیزی دستگیرم شد؛ تو یه صحنه عی کردم همه چیزو غلط انجام بدم؛ ادا اطوارهای غلیظ و این کارها. میدونی لوگان چی گفت؟ گفت فوق العاده س! چاپش کن!"

براندو خیلی وقت ها بین کلامش میگوید:" من فقط 40 درصد حرفام جدیده" و احتمالا یکی از مصادیقش همین جاست.

شام را هنوز نیاورده اند. با نگاه پرسشگرانه ای به کتاب های پراکنده اش زل میزند؛ کتابهایی که موضوع خیلی هایشان روحانیات و ماوراءالطبیعه است؛ " دلم میخواست... دلم میخواد با یه نفر که ازین چیزا سردرمیاره صحبت کنم ، چون..." و زن جوان بالاخره شام را در یک سینی بزرگ می آورد."...چون واقعا واسم مهمه. خیلی جدی به ول کردن این کار فکرکرده ام؛ کار بازیگر- موفق- بودن. فایده اش چیه اگه به جایی نرسه؟موفقی؟ درست، همه جاهم حلواحلوات میکنن ولی آخرش هیچی نیست." حوله را-انگار که گریمش را پاک کند- به چانه میکشد؛" موفقست زیاد همون قدر نابودت میکنه که شکست زیاد". همین طور که غذا میخوریم، برای برگشتن به جلد ستاره سینما چانه میزند؛" خب، وقتی برگشتم هالیوود، اولین کاری که میکنم منشی ام رو اخراج میکنم و یه خونه کوچیکتر میگیرم".انگار که همه این کارها راکرده باشد، نفس راحتی میکشد؛"ولی..." ابروهلیش را برهم می آورد"... باید حصار داشته باشه؛ بخاطر آدم های قلم به دست که نتونن بیان اینور. با تلفن ولی فکرنکنم بشه کاری کرد"

می گویم :"تلفن؟"

"شنود میشه. مال من میشه. پشت خط با دوستام فرانسه حرف میزنم. بعضی وقتا هم به یه زبون رمزی که خودمون میفهمیم".

 

ساعت 10:30 شب است و باغ هتل، زیر پنجره اتاق با سنگ ها و درختهایش در مه غوطه میخورد. میگوید:" دلم میخواد ازدواج کنم . بچه میخوام. مجبوری عشق داشته باشی. دلیل دیگه ای واسه زندگی کردن نیست.آدم فرقی با موش نداره؛ واسه یه چیز بدنیا اومدن ؛ که تولیدمثل کنن" وادامه میدهد:" مشکا اصلی من همینه؛ نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم." انگار که پی شکارچیزی باشد، می ایستد، سیگارها را پیدامیکند و پک زنان روی تشک میفتد؛ "نمی تونم، نمی تونم به کسی اونقدر اعتماد کنم که خودمو بدم بهش. ولی الآن آماده ام. تقریبا وقتشه. باید..." چشم هایش تنگ میشود اما صدایش فرسنگ ها دورتر از تنش ، هنوز بی تفاوت است؛ "...چون...خب...مگه چیز ذیگه ای هم هست؟"

 


یاد و خاطره مارلون براندوی فقید گرامی باد...

ولی خداییش مطلبو حال کردین اند اریجینال بودا!

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 22:14

super,
i really enjoyed it

محمد شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 23:43 http://mebzo.blogsky.com

با افتخار مایلم .

۱۴ متال دوباره راه اندازی شد

[ بدون نام ] شنبه 20 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:12

سلام تبریک میگم خیلی خوب نوشتهای باز هم ازین کارها بکن موفق باشی با بهترین آرزوها

موفقیت روزافزون در دانشگاه

و.آ

سعیدغلامزاده دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 22:28

عالی بود/واقعاجمله بوگارت جالب بوده

shanaz ghalibaf دوشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 18:13

سلام به برادران بسیجیم. نظام سالهاست میلیاردها دلار خرج فتنه و شورش در بحرین، سعودی ، یمن، افغانستان و غیره می‌کند. این همه خرج نه تنها دولت آنها را عوض نکرد بلکه ملت خودمان را به فلاکت انداخت. بخاطر این بدبختیها، نظام مجبور شده با کشورهای دیگر کنار بیاید. چیزی که مشخص است این است که این دنیا نه کاملا شیعه، نه کاملا سنی و نه کاملا و تماماً مسیحی‌ یا غیره خواهد شد. با وعده دادن به آمدن امام زمان دیگر مردم را نمی‌شود خر کرد. همچنین قران مجید می‌فرماید، لکم دینکم ولی یدین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد